محافظ چشم هایتان باید چه جگونه باشد؟ راهنمای تهیه مناسب ترین عینک آفتابی برای هر فرد
محافظ چشم هایتان باید چه جگونه باشد؟ راهنمای تهیه مناسب ترین عینک آفتابی برای هر فرد
هر زمان صحبت از طراحی های اداری می شود ، همه به یاد رنگهای قهوه ای ، کرم و مشکی می افتند با همان مبلمان های منضبط و حال و هوای خشک. اغلب طراحان داخلی اینگونه فضاها نیز ، در تلاشند از این معیار دور نشوند و در طول طراحی آن را حفظ می نمایند.طراحی چهارچوب دارد، اما خلاقیت در آن سقفی ندارد. دست و پای خود را در طراحی نبندید.ذهن خود را رها کنید.خودتان را در فضایی که می خواهید طراحی کنید قرار دهید. نیازهای شما چیست ؟چگونه عملکرد بهتری درآن فضا خواهید داشت؟چه رنگی به شما پویش بالاتری میدهد؟فعالیت های شما در چه بستر حرکتی روان تر خواهد بود؟ کمی ساختار شکنی بد نیست،البته فراموش نکنید این پرواز دادن ذهن ، شما را از کاربری اصلی فضا دور نسازد. ذهن معمارانه خود را تربیت کنید در حیطه ایی که شما برایش تعریف می کنید قدم بزند و خلق کند. برای درک بهتر این مطلب تصاویر قبل و بعد از طراحی یک فضای اداری را مشاهده نمایید تا دریابید چگونه خلاقیت در استفاده از رنگ سبز و بافت چوب، یک فضای قدیمی و سرد را به دفتر کار گرم و دلپذیری بدل نموده
"ماهی حتی اگر نهنگ هم باشد، درکی از خارج آب ندارد. امام
مثل آب بود. ماهیها به جز آب چه می دانند؟ تمام زندگیشان آب است. وقتی
ماهی از آب جدا میشود و روی زمین بیافتد، تازه زمینی که آرام تر از دریا
است، شروع میکند به تکان خوردن.
ماهی دست و پا ندارد(!) وگر نه می شد نوشت که به نحو
ناجوری دست و پا می زند. تنش را به زمین می کوبد. ماهی به اندازه طول بدنش
از زمین بالاتر می رود و دوباره به زمین می خورد. ستون مهره هایش را خم و
راست می کند. مثل فنر از جا می پرد. با سر و دمش به زمین ضربه می زند. به
هوا بلند می شود. با شکم روی زمین می افتد و دوباره همین کار را دنبال می
کند. اگر حلال گوشت باشد و فلس داشته باشد در طی این بالا و پایین پریدنها
مقداری از فلس هایش از پوست جدا میشود و روی زمین می ماند البته بعضی
ماهیگیرها اشتباه می کنند و روی شکم ماهی سنگ می گذارند تا بالا و پایین
نپرد(!)
علم می گوید ماهی به خاطر دور شدن از آب به دلایل طبیعی می میرد. اما هرکس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد تصدیق میکند که ماهی از بی آبی به دلیل طبیعی نمی میرد. ماهی به خاطر آب خودش را می کشد. خشم، عجز، تنهایی، خفقان... اینها لغاتی علمی نیستند. ارمیا ماهی بی دست و پای حلال گوشتی شده بود روی زمین!"
از کتاب "ارمیا" رضا امیرخانی
ابتدایی که بودم یکی از همکلاسی هایم انشا نمی نوشت ولی وقتی خانم میگفت محسنی بیا انشایت را بخوان با اعتماد بنفس کامل دفترش را برمی داشت و میرفت پای تخته و از خودش انشا درمی آورد (درلحظه!!) بعد موقع نمره دادن , خانم دفتر خالی اش را میگرفت و تازه می فهمید که ماجرا از چه قرار است !! اگر من جای معلم مان بودم به جای صفردادن به چنین دانش آموزی تحسینش هم میکردم ! دلم می خواهد بدانم محسنی الان کجاست و با آنهمه استعدادی که داشت چه می کند !!!
عاشق اینطور صدا زدنت هستم ؛ یامبدل السیئات بالحسنات .. ای تبدیل کننده ی بدی ها به خوبی ها .. این یعنی تو گناهکارترین بنده ات را هم یک شبه هم ردیف بهترین ها قرار می دهی , بی آنکه روزهای بد بودنش را به رخش بکشی ! .. اگر برگردد .. اگر بخواهد ..
- سرباز : میشه برم دوستمو که زخمی شده نجات بدم ؟
- فرمانده : ارزش نداره تا تو بری اون مرده ..
- ولی سرباز رفتو با جنازه دوستش برگشت !
- فرمانده : دیدی گفتم ارزش نداره!
- سرباز : چرا داشت، وقتی رسیدم بالا سرش گفت میدونستم که میای رفیق ..
وقتی میرم سرخاک بابام و ..
وقتی دست می کشم رو سنگ قبرش ..
داغیش دیوونم میکنه ..
شهید بابایی اوایل انقلاب در نیروی
هوایی ستوان یک بود. در فاصلهی سه سال، درجهی سرهنگی گرفت و فرماندهی آن
پایگاه در اصفهان شد؛ یعنی از ستوان یکی به سرهنگ تمامی ارتقاء یافت. آن
زمان هم سرهنگی درجهی بالایی بود؛ یعنی بالاتر از سرهنگ، نداشتیم... فقط
دو درجهی سرتیپی در ارتش بود: فلاحی، که پیش از انقلاب به درجهی سرتیپی
رسیده بود و ظهیرنژاد که به دلیلی، در اوایل جنگ به او درجهی سرتیپی اعطا
شد. سایر افسران، سرهنگ بودند؛ اما شهید بابایی با نصب درجهی سرهنگی به
پایگاه اصفهان رفت. میدانید که پایگاه اصفهان هم از پایگاههای بسیار بزرگ و
مفصل است. سال شصت بود. آن پایگاه واقعاً مرکزی بود که در زمان بنیصدر،
امام را هم قبول نداشتند و قبلش هم، آنجا مرکز جنجالی و پرمسألهای محسوب
میشد. اولِ انقلاب، همین آقای محمدىِ دفتر خودمان - آقای «محمدی گلپایگانی»
- به عنوان نمایندهی مسؤول عقیدتی - سیاسی، در آنجا فعالیت میکردند.
ایشان مرتب مسائل آنجا را گزارش میکردند. عدهای ضد انقلاب و عدهای هم
نفوذیهای گروههای بهظاهر انقلابی، در پایگاه نفوذ کرده بودند و واقعاً
بهکلی یأسآور بود. فرماندهی آنجا، زمانی که در وزارت دفاع بودم، میگفت:
«اصلاً نمیتوانم پایگاه را اداره کنم!» همینطور، همه چیز را رها کرده
بود. در چنین شرایطی، شهید بابایی به این پایگاه رفت - اینکه «یک لاقبا»
میگویند، واقعاً با یک لاقبا به آنجا رفت - و همهچیز را راه انداخت. او
حقیقتاً پایگاه را متحول کرد.
یک بار من به آن پایگاه رفتم و ایشان، سمیلاتورهای آموزشی را به من نشان
داد. شهید بابایی، خودش هم خلبان بود؛ خلبان «اف ۱۴». یعنی رتبهی خلبانیاش
رتبهی بالایی بود. ایشانْ خیلی به من محبت داشت. من هم واقعاً از ته دل،
قدر شهید بابایی را خیلی میدانستم.
یکبار که به اصفهان رفتم - من، دو سه بار به پایگاه اصفهان رفتهام - نزد
من آمد و گفت: «اگر شما اجازه بدهید، ما بچههای سپاه را اینجا بیاوریم و
به آنان آموزش خلبانی بدهیم»... با بچههای سپاه، خیلی خودمانی و رفیق
بود. میگفت: «فقط برای انقلاب و رضای خدا، بچههای سپاه را آموزش دهیم.»
گفتم: «حالا دست نگهدارید. الآن این کار مصلحت نیست؛ تا ببینیم بعداً چه
میشود.» در غیر این صورت، وضعیت نیروی هوایی، حسابی به هم میخورد.
بههرحال، ایشان آرام آرام همان پایگاهی را که آن همه مسأله داشت، بهکلی
متحول کرد.